حمید حاجی زاده

Friday, October 16, 2009

اولين " قتلهاي زنجيره اي سال1377 "

عاقبت بيتي دليل مرگ شاعر مي شود
زين همه قانون بي قانون كه تدوين مي شود

سحر





چه گراني آزادي


***







راستي حميد حاجي زاده به كدام گناه اين گونه به قتل رسيد؟ و چرا قاتلين به قتل خود او بسنده نكرده و پسر بچه ي معصوم او راچون خودش قصابي كردند؟
آیا حاجی زاده قرباني انديشه و شعر خود شد؟

آن لحظه كه پـر خون شودم حنجره از تير
چون كـاوه فـرازم بـه فـلك پيـرهنـم را

***

نيست جايـي كه در آن لحظه اي آرام شوي
سـر بـرآورده زهـر گـوشـه خـطر مي بينم

***

اي خوشا دوزخ نشيناني چو ما،كز فكر كـور
شيـخ را آتـش بـه غرقـاب تـعـبـد مي برد
دل به لبـخند دروغين حريصان خوش مكن
دانه را در دامنـش خاك از تـفـقـد مي برد

***
حـرام بـادم اگـر تـن دهـم بـه مـرگِ قفس
مـنـی کــه پـرچـم آزادگـی، کــفـن دارم

***
بـه پـنـدار من آزادي ،گل درشيـشه را مـانـد
كه ديدن را سزاوارسـت و چيدن را نمي شايد
طنـاب دار مـن روزي شود ابـريـشـم شـعـرم
به پـيـله مـردن ابـريشم، تـنـيـدن را نمي شايد
كـلام عاشـقي ديگـر، شنـيـدن را نمي شـايـد
كه تـاريـكـي و چـشم كـور ديـدن را نمي شايد

***

ديـرگـاهيـسـت كـه شـرمم ز قـلـم مـي آيـد
كه كنم غرقه به خونش همه از زاري خويش
خـلق درخـواب خـوش بـاور افـيونـي خـود
مـن بـه كـابـوس پـريـشـاني بـيــداري خويش

***

طرفه اين دزدان كه از آتش شرر دزديده اند
آب از جـو، لطف شبنـم از سحر دزديده اند

***

پنجه ومنقاركركس عاقبت افشا نمود
رازهـاي مـاوراي پرده و انـبانِ خون

***

خـشك از صـاعقه تا شـاخۀ تر مي بينم
هـر شب از وسوسه ها خواب تبر مي بينم

***
ترفند بشر بین که چو از لطف فروماند
چـشـم طـمعـش دشـنه ی روح پدران بود
آن آتــش افــروخــتـه از کـیـنـه، زعـصمت
شد مخمل رنگین، چو سیاوش در آن بود

***
عـشـق بـاور بـنـمائـیـم کـه در مـسـلـخِ عـشــق
سر به خورشید به خون سر زده می سایدمان

***
من شاعر گل بـودم ومـهـر و وطـن امـا
در حضرت گل ، محفل ِ بیـدادگران بود
فریاد کـه در گـسـتـره ی خاطـرِ پـائـیـز
شیدائی من، چشمِ به ظـلمت نگـران بود

***


گيرم كه بدون هيچ دفاعي از حاجي زاده و بر خلاف آنچه كه بوده بپذيريم، حاجي زاده مجرم. کدام دادگاه به جرم حمید رای داده بود. و این جرم چه بود که تاوانی چنین سنگین داشت که پس از شکستن بینی و گونه واستفاده از طناب با 27 ضربه دشنه آجینش کردند و ددمنشانه کارون 9 ساله ش را پیش چشمش سلاخی. کسی چه می داند شاید هم اول کارون را پیش چشم او سلاخی کردند و بعد او را
دشنه آجین د.

آخر اي خنجـرِ مردم كشِ بـيگانه پرست
خوش نشستي به تنم، در شـبِ خنجرشكنان

در كدامين كيش و دين و آئین مي توان اين جنايت را توجيه كرد، آن ها كه فتواي قتل حميد را دادند ادعاي مسلماني دارند و شيعيان 1400 سال است كه براي طفلان مسلم عزاداري مي كنند، به سر و سينه مي زنند، اشك مي ريزند و آمرين و عاملين را نفرين مي كنند و درد بزرگ اين است كه مي گويند برادران مسلم را در برابر يكديگر به قتل رساندند،


- آيا طفلان مسلم راحت تر و زودتر جان سپردند يا حاجي زاده و پسرش؟
- آيا قتل جانسوز حميد حاجي زاده و پسرخردسالش ياد آور عاشورايي ديگر نيست؟
- آيا طرفدار آزادي بودن، شاعر بودن يا سر تسليم فرود نياوردن گناه او بود؟
و ؟؟؟

بر ديباچه تاريخ نوشته شده كه: در سال 1340ه.ق كلنل جوان محمد تقي خان پسيان در راه آزادي وطن به شهادت رسيد، عارف قزويني در تشيیع جنازه او شركت نموده و به آمرين و عاملين ناسزا گفت و هنگامي كه مي خواستند سر كلنل را به جسد وي ملحق كرده و روي توپ بگذارند،
عارف فرياد برآورد:
اين سركه نشانِ سرپرستي ست
امـروز رهـا زقـيد هستي ست
بـا ديـده ي عــبـرتــش بــبـيــنـيـد
كاين! عاقبتِ وطن پرستي ست
درهرحال حميد حاجي زاده«سحر» يازده سال است در دل خاک كارون را در آغوش گرفته و در زادگاه خود" بزنجان" آرميده است،حمید و کارون اولين فقره يِ قتل هاي پائيز 1377بودند، اما فاجعه آنقدر هولناك بود كه هيچ كدام از مسئولين رده پائين تا بالا نامي از حاجي زاده و پسرش به ميان نياوردند، چون هيچ كس پاسخي براي كشته شدن«كارون»نداشت.
با هم پاره اي از شعرهایِ حاجي زاده را مي خوانيم:



گل عمـامـه بـرويـد

ديـگر، نـه گلِ عـاشــقـي از خــامــه بـرويد
نــي شـعـلـه ي آزادگـــي از چــامــه بـرويـد
يـك لـحـظه زنــم آتـشِ غـيـرت به سرا پـاي
گـــر شــعـلــه ي آزاديــم از جــامــه بـرويـد
افــسـوس! لگــدكـوبِ تعـصب شــود امـروز
گــــر لالــه بــه زيـــرِ قـــدمِ عـــامــه بـرويـد
سـوداي وطـن نـيست مگر، كاينهمه در شهـر
هــر لـحــظـه درخــت گـــز قــدقــامـه بـرويـد
سـقـراطِ غـريـبِ وطــن اينجـاست ، بنـوشـان
زهـريش كـه فـردا، هـمــه هنــگـامــه بـرويـد
تــا بــي وطـنـان خــيــره ي سـودايِ بــتــانـند
بــگــذار ز بــي دانــشــــي، عـــلامـه بـرويــد
يــك دانــه اگـــر از گــلِ آزادگـــي، ايـــنــجـــا
افــتـد بـه غـلـط هــم! گـلِ خــود كـامـه بـرويـد
از خونِ جوانان«سحر» ار لاله نرسته اسـت
خــوش بــاش كـه فــردا گـل عــمــامـه بـرويـد

***

تا چـمن بازيچه ي ديوانه خویان شد،زغم،
صولـت خـار آمـد و عـهـد سپيداران گذشت
دور طـراري رسيـد و عهد عياران گذشـت
شام خـواب افتادگان و روز بيداران گذشت


***

گوهر شكنان

رفتـم از كـوچـه انـديـشـه برون، سرشكنان
خسته دل سوخته جان بـا دل بـاور شكنان
نيست در گـوهـر پـاكم خلل از كـيـنـه ولي
دلـم آشـفـتـه شـد از غـفـلـتِ گـوهر شكنان
خـبر مرغ قـفس را بـه چـمـن خواهـم بـرد
گـر گـذشـتـم بـه ســلامـت! زبـــرپرشكنان
بـر در بستـه ي ميخـانه بـه حسرت ديــدم
در دلـم مي شـكــنـد خــنـجرِ سـاغر شكنان
خود نه خاري زدل خسته من كس نگرفت
كـه شكـسـتـنـد پــرِ رفـتـنـم اين پـر شكنان
آخر اي خنجـرِ مردم كشِ بـيگانه پرست
خوش نشستي به تنم، در شـبِ خنجرشكنان
پــاس مــا مــردم آزاده بــداريــد كــه مــا:
تـاج بـرداشــتـه ايـم از سـرِ افـسـر شكنان

***


نعش رستم
...
...
...
جـان آرش نـه، هـــزاران جـان آرش در تـنــت
چار سـویت هـم اگر پر شد زخـون ما کـم است
ای وطن،ای تن زخون سرشار،سرسبزیت بیش
خـون بابک جاودان بادت،که خاکـت خـرم است

***

آئينه بسوزيم

اي كـور دلان تا به كي آئينه بسوزيم
خـيزيد كه شب را زسركـيـنه بسوزيم
امـروز همه ظلمت و در بي خـبري ما
از حـسرت تاريـكي دوشـيـنه بسوزيم
در محبس انديشه كه اميد نفس نيست
مـا نـيز به فرمان قـرنـطـيـنه بسوزيم
عـمري ست زفـرمانبـري،آئينه بسوزيم
يـك بـار بـيــا دشـمـن آئـيـنـه بسوزيم
آدينـه چـو سيـلي همه هـفتۀ مـا بـرد
اين بـار به فتواي من آديـنه بسوزيم
هـر كـاخ بـه پـا آمـده از آه اسـيـران
بـا آتـش دستـان پـر از پيـنه بسوزيم
سيـمرغ رهـايي چو هما سايه فكن شد
ديگر زچـه از مويش تهمينه بسوزيم
باشد كه به سالوس و هوس راه ببنديم
حافظ روش ار خرقۀ پشمينه بسوزيم

***

فریب

من فکر می کنم که گریز پرنده ای،
برهان روشنی است!
اسیران باغ را
برهان روشنی است!
که صیاد،دام را:
بگشوده بر بلندای هر شاخه درخت
برهان روشنی است که:
مردن ز ماندن است
زیرا:ز یک پرنده،چمن پر پرنده نیست
پرواز یک پرنده فریبم نمی دهد
در دور دستِ سردِ افق هایِ بیکران
-وقتی که فوج فوجِ غریبِ پرندگان،
در خانه های آز
اسیر صداقتند.
گيرم كه يك پرنده در آن اوج آسمان
بگشوده بال نازوگريزد به دور دست
باور كنم پرنده ها همه پرواز مي كنند؟
باور كنم دوباره قفس ها شكسته است؟
فرياد يك پرندۀ معصوم در كوير
در گوش من، ترانۀ تسليم و نيستي ست
زيرا كه چشم كور طبیعت به روي او
بسته است باغ را.
پرواز يك پرنده فريبم نمي دهد!
حتی اگر به شاخه سروی نشسته است
چون فکر می کنم که قفس را نبوده جای
یا این پرنده فکر پریدن نداشته است.
وقتی که یک پرنده در اعماق آسمان
آزاد می پرد
من فکر می کنم که اسارت همیشه هست!

***

دژخیم استبداد

زنجـیر کـو، تـا بـر کــشـم دژخـیـم اسـتـبــداد را
شمـشیــر کـو، تـا بـردرم، مـن سینـۀ بیـداد را
گـر نـور را در شـهـر شـب، دزدند، اما بـاز هـم
در کوچه ها از لطفِ حق، روشن نمایم داد را
ای کـوه سـانـان، دوسـتـان، دریـا دلان، آزادگـان
رسـوایِ عـالـم می کـنم، سـرگـشـتـگـان باد را
ای بی امید از هر جهش،برخیز ،می بینم دِهـش
آزاده زنـجـیـری کــنـد، عـمـال اســتــبــداد را
بـرخیز هم سـنگر ز جـا، بردار زنجـیرت ز پـا
شـایـد که در شـور آوریم، این مردم ناشـاد را
یارب سلیمانت کجاست،اکنون اگر آید رواسـت
بـاشـد کـه از پا افـکند، این دیـو بـی بنیـاد را
شیرینِ من، ایـرانِ منِ، ای در ره تو جـان مـن
بـر خـاسـتم بـا تیـشه ام،یـاری بده فرهـاد را
خواهم به جـای بیستون،کوبم سر پـرویـز دون
گـر یـاوری یـاری کـنـد،ایـن تیـشـه امداد را


***

واخون 2
...
یا رب چه حکمتی است که ضحاک مرگ عشق
بــر مــســنــد طـلـوع فــریـدون نـشـسـتـه اسـت
انــگــشــتر امــیــد بــر انــگــشــت دیــو مـــرگ
از پــســتـی زمــانــۀ وارون نـش0ـســتــه اسـت
دیــگــر نــشــان ز گــردش عــالـــم نـمـی دهـــد
جـامی، کـه بـر غـروب پـر از خون نشسته است
پــشـت کـمانچه خم شد و گـیسو غژک فـشــانــد
زان داغ هـا کـه بـر دل قـانـون نــشــستـه است

***

الفتِ قمر

طرفه این دزدان که از آتش شرر دزدیده اند
آب از جـو، لطـف شبنـم از سـحــر دزدیده اند
جلوه از گل، رقص از پروانـه، پاکی از گلاب
شـور از نـی، شهد را از نــیشـکـر دزدیده اند
رافت از هـابیل، مهر از دل، مـروت از نـهاد
اعـتـماد از پـیـر و یـوسـف از پــدر دزدیده اند
لـطف از بـاران، صفا از آب، مسـتی را زمـی
پیـچ و تاب از دود و الفت از قـمر دزدیده اند
خـنـده از لـب، نـور از آئینه، رم را از غـزال
شـوق از سنـگ و محـبت از تـبر دزدیده اند
... . .

***

پنجره سکوت

هـر دم سـکــوت پــنـجره را بـاز مـی کـند
فــریــاد مـن شـکـسـتِ شـب آغـاز می کند
در مـحـبـس غـروب، عــقـاب ســرود مـن
بـر کـو بـه کــوی حـادثـه، پـرواز می کند
ای مـانده در طـلوع شب آیین طـلـوع مــا
ایـنـک شـهـاب واسـطـه، پــرواز می کند
مسـخ کـبوتـر اسـت بـه فـصـلِ پـلـیـد مـاه
شب چون تو را،به میل خود انباز می کند
ای تــک ســوار زخـمـیِ آزادی و امــیـــد
هــر زخـمِ تـو، بـه خـنده لـبی باز می کند
در کوچه جایِ پایِ تو بر خاک مانده لیـک
تـوفــان حــضــورِ تـازه ای ابـراز می کند
بر حـنجر دریـدۀ، یـک گـله گرگ متـرگ
سـر مـســت آز گـشته و شـب تـاز می کند
ای مـانده در طـلسم شـب جـاودان بـبـیـن
ایــنـک مـســیـحِ آیینـه، اعــجــاز می کند
فـریـاد غـم گـرفتۀ هـر ســیـنـه پــاره ای
بـر خـون فـشان حـنجره، لـب ساز می کند

***


روح اسكندرِظلمت زده، گم گشته منم
كه نهان مانده به تاريك چه خويشتنم
نـكنـد پـاره كـنـم، سـيـنـه سـهـرابم را
كه فـرو مـانده به چاهِ غمِ نان تهمتنم

***

دیـو قـصـه

خـون پـسـنـدانـی کـه بـر مـا تیـز دندان می شوند
هـر کـجــا آئـیـنـه ای بـیــنــنــد خـــنــدان می شوند
هـمـچـو دیـو قصـه می آینـد و نتــوان کـشتـشان
چون یکی شان کشته می گردد،دو چنـدان می شوند
عـالـمـی غـم از درون دیـده هـا سـر مـی کـشـنــد
چـهـره هــا را از سـرشـک آئـیـنـه بـنــدان می شوند
در شـبـی تـنـهـا کـه مـه را اهـریـمن دزدیده است
اشـک هــایــم کـوکــب خــاطــر نـژنــدان می شوند
درد هــای سـیـنــه ســوزم سـر بـرون آورده انــد
هــر زمــان بــر بــازوانـم زخـمِ چـنــدان می شوند
گـر سـمـنـد تـیـز گـامـم از غـزل وا مـانـده اسـت
بـــیـــت هـایــم رنـــج را یـــاد آورنــــدان می شوند
مـنـت ایـزد را«سـحـر»کز طـبـع سرکش واژه ها
کـبــک هــای وحــشــی پـــا در کــمــنـدان می شوند


***

مـگـر از روزنــۀ اشـك صـفـايـي بـيــنـم
ورنه از پنجره هر باغچه خـون پالا بود
رويـش خـون روش لالـه ره تازه گـرفـت
كــه فــلـق داغــتــريـن اشـك سـحرآلا بود
...
تيـرگي ايـن همـه آزار ندادم كـه سحر
گــاه كـوچـيـدنــم از پشـت زمـان پيدا بود


***

قفس

امـیـد دیـگـری از بـال و پــر زدن دارم
در این قفس که غم خویـش را چـمن دارم
بـه آب بـاده بــشـویـم، ز تـوبه پاکـم کن
کــه شــوق رسـتـن از دام اهــرمــن دارم
پـرنــدگـان قـفــس زده از کــجــا دانـنـد
چـه جـان خـسته من از محبس بـدن دارم
بـه روز واقـعه بـرتـن کـفـن مـپـوشـانـم
کـه پـاره بـر تـنـم از عـشق پـیرهـن دارم
گـواه صـادقِ اشـکـم نـکـرده تـقـریـرش
حـکـایـتـی کـه مـن از غـربتِ وطـن دارم
علاج واقعـه درمن، حـضـورپروازاست
بــه دسـت چـاره اگـر پـتکِ کوهـکن دارم
حـرام بـادم اگـر تـن دهـم بـه مـرگِ قفس
مـنــی کـــه پـرچــم آزادگــی، کــفــن دارم
وطن! وطن! بـه تـو زیبد نـماز گریه،که من
نـثــار کـعـبــۀ خــاکــت هـزار تـــن دارم

***


سلیمان زمان

دانـم ای دل کـز خسان مـنـت پـذیـر افتاده ایـم
قـدر خـود نشناختیم کاین سان حقیر افتاده ایم
گر به مسـلخ می برد هر ناجوانمردی، چـه غـم
مـا ســلـیـمـان زمـانـیـم، از سـریـر افتاده ایم
روزگـاری نـیــز مــا هــم اعـتـبـاری داشــتـیـم
حـالـیــا بــازیــچــۀ مــشــتـی شـریر افتاده ایم
روبـهـان را شـد مـجـالـی تـا پــلـنـگی ها کنـنـد
تـا کــه مــا انــدر قــفــس مـانند شیر افتاده ایم
بـاز هـم از تـرس، همچون بید می لرزد بخـود
گـر چـه آگـاه اسـت و می دانـد اسـیـر افتاده ایم
ای درخت زندگی، اکنون که می خشکی به باغ
بـا جـوانـان گـو کـه دیگر ما چـو پیر افتاده ایم
گو بتازد هر که می خـواهد بـه نعش ِما سحر
حـالـیـا کز اسـبِ عشق خـودِ بـه زیـر افتاده ایمِ

***

بـغـض تلخي كه مرا رنج مجسم مي بود
عـقـده شـد عـاقـبـت راه، گـلـو را زد و برد
بـاد ولـگـرد كـه از سـايـۀ شب مـي آمد
يك چمن زمزمـه هاي لبِ جـو را زد و برد
بـاغبـاني كـه گلِ بـاور خـود مـي پرورد
به هوس داس شد و گـردن او را زد و برد

***

زان روز كـه مـا را به سـرِنـيـزه ی گـفـتـار
بـردنــد حريـفـان و ســپــردنــد، بــســي نيست
آنـجــا كـه بـشــر راه بــه انـصــاف نــدارد
جز قاضي و شيطان و«سحر»بوالهوسي نيست

***

خـشـك از صـاعـقـه تـا شاخه تر مي بينم
هر شب از وسوسه ها خوابِ تبر مي بينم
ابـر احـسـاس نمـي بـارد و در قـحـط وفـا
ابـــرهـــا يــائــســـه و ديــدۀ تــر مي بينم
قلعه بر گـردِ درخـتـان زنـظـر تـا بسـتـنــد
دور احـسـاس خـود از شـاخـه و بر مي بينم
نيست جايـي كه در آن لحظه اي آرام شوي
سـر بــرآورده زهـر گــوشـه خـطر مي بينم
خشكسالي است كه گل منتظر باران نيست
شاخه را بـي خـبــر از بــادِ ســحـر مي بينم

***

كار از سخن نمي آيد

سكـوت، يـك نفـس از دسـت، مـن نمي آيـد
ولـي دريـغ كـه كــار از سـخـن نمي آيد
همـه بـه ورطـۀ انـديـشـه هاي خود غرقــند
كـســي بـــه ديــدنِ دنــيــايِ مـن نمي آيد
هـزار بـت شـكـن آمـد و لـيـك بت گـشـتـنـد
در اين ديـار، يـكـي بـت شــكـن نمي آيد
از آن شبي كه صـدها، صداي زنـجير است
زكـوچـه مــردِ شبـي، سـوت زن نمي آيد
ز رودخـانـۀ خـوني كــه قــمــريــان دادنـــد
يــكـي بــه پــايِ گــلِ نـســتـرن نمي آيد
سكـوتِ كـوچـه زنـعلـينِ قـوم لـوت افـسـرد
در ايــن ديــار، يــكـي نـعـل زن نمي آيد
يقين كه مـادر ميهن، زمويه جان داده است
كـه بــانــكِ بــابــكِ گــلگـون كفن نمي آيد
بـيـا بـه گـوشـۀ زنــدان دوبـاره رو آريـم
كـه بـــويِ عـشــق دگــر از وطـن نمي آيد

***

زاغ و كركس بر سر هر تپه ماوا كرده اند
هر كسي درقـاف بنشيند همايي مي كند
مي توان مرد رهش ناميد در درياي خـون
آن كـه بر امـواج توفان ناخدايي مي كند



مسوزان وطنم را

اي آتــش ســوزنـده، مـســـوزان وطـنــم را
ايـن خـاكِ هـنـر خـيـزِ سراپـا محـنـم را
هر گوشه ازاين خاك، مرا خاطره اي هـست
از مـن مـستـان، گـلـشنِ ناز و سـمنـم را
اين گونه كه امروزه، زهرگوشه نـوايي سـت
تـرسـم كـه بـسـوزنـد، زحـرفي چمنم را
ايـراِن مـن اي، عـشـق مـن اي، زنــدگـي من
خـواهم كـه بـدوزي تو به راهت كفنم را
آن لـحـظـه كـه پـر خـون شودم حنجره از تير
چون كـاوه فــرازم بـه فـلـك پـيـرهنـم را
چـون مرغ حـق از دل بـكـشـم: آه، وطـن، آه
چـون خـنجـرِ بــرنـده نـمايم ســخـنـم را
در ديدۀ مـن خـارِ مـغـيــلانِ تـو ســرو اسـت
بــگــذار پــر از لالــه كـنـم بـاغ تـنم را
بــر پــيـكر مـن نـقـش شـود، نـقــشـه ايـران
پر خون چو نمايند، بـه خنـجـر بـدنم را
ايـران مـن ومـن مـيـهن ومیهن،«سحر»من
هــرگز نفـروشـم بـه جهان، جانِ منم را

*** .
کلیه اشعار استفاده شده در مقدمه به جز 2 بیت که از عارف قزوینی است
از شعرهای زنده یاد حمید حاجی زاده«سحر» انتخاب شده.
جـارچـي